۱۳۹۶/۲/۸

مگر چقدر می‌تواند بد باشد

لحظاتی در مسیر مصرف کردن سالهای زنده بودن هست که آدم به خودش می‌گوید دیگر نه، دیگر نمی‌توانم. کامو (این شوهر ایده‌آل ادب معاصر*) چنانکه احتمالا می‌دانید از تمثیل برده و شلاق استفاده می‌کند. برده میگوید نه دیگر تو نمی‌توانی از این حد پارا فراتر بگذاری و شلاق را از ارباب می‌گیرد. شورش می‌کند. این تمثیل همیشه از نظر من مشکلی داشته است، ولی متوجه نمی‌شدم مشکلش چیست. امروز می‌توانم مشکلش را به شما بگویم:
چنین لحظه‌ای با چنین قطعیتی وجود ندارد، سیر جان به لب رسیدن همیشه در مسیری اتفاق می‌افتد که در آن مرزهای شما عقب‌تر می‌رود. آن را صوری‌تر بیان می‌کنم: فرض کنید مرزِ فرضی شما روی ده است. یعنی اگر تحقیر و رنجِ شما از ده فراتر برود شورش می‌کنید. رنج امروزی شما پنج است. طبق تمثیل کامو وقتی پنج به ده برسد برده زنجیر را از ارباب می‌گیرد. اما مسئله اینجا است که وقتی رنج شما به هشت (مثلا) رسیده باشد آن مرز از روی ده آرام آرام حرکت کرده و بدون اینکه متوجه شده باشید ایستاده روی دوازده و به همین ترتیب وقتی این رنج و تحقیر به ده برسد، هنوز به نظر میرسد وقتِ شورش نیست، چون حالا مرز شما آرام آرام به پانزده رسیده است. در واقع بخشی از عوارضِ رنج و تحقیر، جابجایی مرزهای شورش آدم است. 
اینطور است که آدم‌ها می‌مانند و اینطور است که ما همیشه متعجب‌ایم چطور دوام می‌آورند.
بنابراین درست است، لحظاتی در سیر مصرفِ سالهای زنده بودن هست که آدم به خودش می‌گوید دیگر نه، دیگرنمی‌توانم، اما آن لحظات زودگذرند، بعدش بلند می‌شود قسمت بعدی سریال را می‌بیند و به خودش می‌گوید: «مگر چقدر می‌تواند بد باشد»

  * این تعبیر بامزه درباره کامو از سانتاگ است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر